مجال

کِلاَوس از زیستن و زیسته‌هایش می‌نویسد.

با یادِ مسکوب...

  • ۲۳:۰۱

مسکوب چهارده‌سال است که مرده است. در روزی مثلِ امروز، مرگ، آن «هیچِ سنگین» کیش‌ و ماتش کرد و او هم با خوش‌دلی سر فرود آورد و پذیرفت.

مسکوبْ نویسنده، مترجم، پژوهش‌گر و گاهی مدرّس بود. او می‌نوشت بدونِ این که علاقه‌ای به کارِ پژوهشیِ سنّتی داشته باشد؛ جُستارنویس بود. ورایِ همۀ این‌ها، آن‌چه به گمانِ من، مسکوب را می‌کند «مسکوب»، نگاهش بود. جستارهایش آغشته‌اند به فردیّت او؛ به نگاهِ شخصی و ویژۀ او. آن‌چه امروز متاعی بس نادر است. یک سطر از جستارش، روزنگارش یا سوگ‌نوشتش کافی‌ست تا آن «خرِ غریب» در پشتِ واژه واژه‌اش رخ بنماید. در زمانی که اساتیدِ ادبیّات بر سرِ چگونگیِ خوانشِ فلان واژه یا ضبطِ دقیق‌ترِ آن بحث می‌کردند (که البته کاری‌ست که منکِر اهمیتش شدن ممکن نیست.)، او لحظه‌ای عقب نشست تا متونِ ادبیّاتِ فارسی را «بخواند»، بیش‌تر از همه شاهنامۀ فردوسی را. او ترجمانِ هرآن‌چیزی بود که بر آینۀ وجودش پرتو می‌افکند؛ حافظ، شاهنامه، ادبیّآت معاصر، ولی شاید از همه مهم‌تر، زندگی، و مرگ... مسکوب مرگ‌نویسِ قهّاری بود. شاید قهّارترین. کم‌تر بوده‌اند آن‌ها که با «سپری از عریانیِ روحِ خویش» به مصافِ اندیشۀ مرگ بروند. مرگ برای او دغدغه‌ای بود فراتر از همۀ دغدغه‌ها. نه صرفاً شیوۀ زیستِ ما در مواجهه با حقیقتی به‌نامِ مرگ، مثلِ بسیاری، امّا خودِ مرگ، باتمامیّتش؛ با تمامِ سیاهی و پوچی و سنگینی و تلخی و بیان‌ناشدنی بودنش. مادرش، که از جان دوست‌ترش می‌داشت، وقتی مرد، اندیشۀ مرگ هم چون بختکی سیاه و عبوس بر روی زندگی‌اش افتاد؛ سایۀ مرگ قدم‌به‌قدم در پی‌اش می‌رفت. مرگِ مادر به‌قدری متاثّرش کرده بود که روزها بعد، شب‌ها می‌نشست به نوشتنِ نامه‌هایی به او. «مادر عزیزم! دلم گرفته است. مومنین می‌گویند که در آدم در مصیبت و غم به یاد خدا می‌افتد و به او متوسّل می‌شود. ولی من درچنین حالاتی همیشه به یاد تو می‌افتم. ایمانِ من چیزی دیگری است.» از خلالِ همان نامه‌ها و روزنامه‌نویسی‌های همان روزها، برخی از درخشان‌ترین نمونه‌های مرگ‌نویسی ایران پدید آمد. اما سایۀ ثقیلِ مرگ دیگر در وجودِ او رسوب کرده بود. با مرگِ یارانش، با عشق و تلخ‌کامی، به سوگ نشست. سوگِ سهراب؛ سوگِ هوشنگ؛ سوگِ جهان‌بگلو...

مسکوب را من می‌شناسم به یگانگی. از اغراق گریزان بوده‌ام ولی این مردْ چیز دیگری‌ست. «زمانْ در او می‌وزید»، چون باد که در نیزاری. و او از زمان، و از بی‌زمان، به شیواترین بیان سخن گفت. او زندگی را تمام کرد؛ او نمرد.

او چنان سرشار و لبالب زیست که گاه خود با زندگی و مرگ هم‌پیاله می‌شد. انگار هوشداریِ تمام جهان را می‌نوشید. [...] در خودش نمی‌گنجید، مثلِ انار شکفته می‌شد. نمی‌توانست قرار بگیرد. پیاپی از زندگی و مرگ پُر و خالی می‌شد. در بودن و نبودن شتاب داشت. هرچه باشد می‌دانست که مهلت ما در فاصله‌ای چند روزه منتظرمان ایستاده است:

شراب را بدهید،

شتاب باید کرد.

من از سیاحتِ یک حماسه می‌آیم.

و مثلِ آب

تمام قصۀ سهراب و نوشدارو را

روانم.

مسکوب، در سوگِ سهراب؛ «در سوگ و عشقِ یاران»، چاپِ نخست، ص 33

دریغا که خاموشیِ ناگزیرِ اینان، خود «فتح زوال» است.

.

برای یکی از درخشان‌ترین نمونه‌های روزانه‌نویسیِ ایران، «روزها در راه»ِ زندگی شاهرخ‌ خانِ مسکوب را ببینید. او موجودی چندوجهی بود؛ باقی آثارش هم خواندنی‌ست.

بهار نارنج
تا کتاب 6 بودلر ها رو خوندم.ولی هرچی توی اینترنت گشتم بقیه ی کتاب ها رو ندیدم.یعنی از کتاب 7 به بعد رو نخوندم. :)
دیدم اسمت رو کلاوس بودلر گذاشتی گفتم چیزی در این مورد بگم. ^_^
خوب‌اند. :)
پیش‌نهاد می‌کنم پی‌اش را بگیرید. پشیمانی ندارد.
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
با سرِ زلفِ تو، مجموعِ پریشانی خود
کو «مجالی» که سراسر همه تقریر کنم

می‌تونید این مجالِ کلاوس رو با کمکِ آدمک زیر دنبال کنید

followme
Designed By Erfan بلاگِ بیان، باافتخار، نیروبخش به مجالِ مجازی این‌جانب است. کپی، بامنبع یا بدون آن، کار پسندیده‌ایست؛ چیزهای مفید را بی‌پروا کپی و پخش کنید :)